صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو میبینم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.

عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه

#یادم نیست اخرین باری که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گفته بود شما نمیفهمید این چیه.

بعدا نوشت:
ضمن تشکر از همگی، عنوان دلنشین ترین نظر این مطلب تعلق میگیره به :

یه جور خاصیه واقعا انگار داره با آدم حرف میزنه :))

غیبت شخصیتهای داستانی رو هم نمیشه کرد :/

مثل دختری که ندارم

تو ,یه ,خوندم ,اینو ,میکنم ,خاطرات ,خاطرات سفیر ,سفیر می ,تو خاطرات ,سنی تو ,اون پسر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یکم بیشتر بمون دام زنده coolschool سرزمین قلب یخی وبلاگ شورای دانش آموزی مدرسه ارشاد اخبار بازيگران رهنمودهای ازدواج و همسریابی آگاهانه برق. قدرت. کنترل. الکترونیک. مخابرات. تاسیسات. من، سعدی